دستانت را که دور گردنم حلقه می کنی ،
یا وقتی که مرا در میان بازوانت جای می دهی ..
انگار تمام دنیا مال من می شود !
مثل یک قصه عاشقانه ،
زندگی من از حضور عطر نفسهایت دگرگون می شود ..
نگاهم را به نگاهت می دوزم ،
دستانت بی اختیار صورتم را لمس می کند ..
حسی شیرین میان رگهای تنم موج می زند ،
همان لحظه چشمهایم را می بندم ..
دلم می خواهد سرم را بر روی شانه ات بگذارم ،
یا که خودم را در آغوشت بیندازم
و تو مثل همیشه مرا عاشقانه لمس کنی ،
یا که مثل یک کودک مرا به خوابی شیرین دعوت کنی ..
اینها همه که گفتم رویا نیست!
رویایی که هرگز نمی توانم حتی در خواب هم به آن برسم ،
بی تو بودن هیچ گاه در ذهن و قلبم جاری نیست .
زیرا باورم شده هر کجا که باشم ،
تو با من قدم برمیداری، شانه به شانه ام .
می خندی همراه خنده هایم ،
و من مست می شوم از این همه با تو بودن ام